شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: بجنورد
منبع یا راوی: گردآوری و تألیف: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 107-127
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: شاهزاده ابراهیم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: درویش، برادر درویش و مادر درویش که همه دیو بودند.
روایتی از قصه سحر و جادو است. یکی از نقش آفرینان این نوع قصه، دیوها هستند. در این روایت نیز دیوها (درویش، برادر و مادرش) نقش ضد قهرمان را دارند. «درویش بخشنده سیب جادویی» یکی از نقش های اصلی در قصه هاست. گاه، این نقش برای کمک به قهرمان (بیشتر برای متولد شدنش) و گاه بر ضد قهرمان است. عمده ترین شکل ضد قهرمانی درویش در این است که هنگامی که پسر بزرگ می شود، او را با خود می برد تا از خون یا جوشانده جسمش، طلا یا اکسیر بسازد. هیچ بعید نیست که این نقش بازتاب فن کیمیاگری و کیمیاگران در ذهن عوام باشد. در همین جلد، روایتی به نام «شاهزاده اسماعیل» نقل کرده ایم که با روایت «شاهزاده ابراهیم و ...» مشابه است. اولی روایت شده مردم نیشابور است و دومی روایت مردم بجنورد.
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان های قدیم یک پادشاهی بود که پسر نداشت. کم کم پادشاه پیر می شد و جانشینی نداشت. پادشاه خیلی غصه می خورد، چند سال بود که حکیم ها، هر چه دوا و درمان می کردند که بلکه پادشاه پسردار بشود، نمی شد. یک روز که پادشاه در باغ قصرش قدم می زد، صدای خواندن یک درویش را شنید. از آن جا که دلش تنگ بود، گفت: «درویش را بیاورید پیش من.» نوکرهای پادشاه رفتند و درویش را آوردند پیش پادشاه. پادشاه از درویش احوالپرسی کرد. درویش گفت: «ای قبله عالم! من یک درویش بی چیزی هستم و همین طور می گردم و می خوانم و گذران می کنم.» پادشاه به نوکرانش گفت: «یک کیسه پول به درویش بدهید.» درویش پادشاه را دعا کرد و گفت: «من، قبله عالم را غصه دار می بینم. تو که همه کس به فرمانت هستند، دیگر چه غصه ای داری؟» پادشاه آهی کشید و گفت: «درست است که من پادشاهم و همه مردم به اطاعت من هستند، ولى من جانشین ندارم و خدا به من پسر نداده.» درویش گفت: «من این غم پادشاه را از بین می برم و کاری می کنم که پادشاه دارای پسری بشود.» پادشاه گفت: «اگر این کار را بتوانی بکنی، هر چه بخواهی به تو می دهم.» درویش گفت: «من با یک شرط کاری می کنم که خدا به تو عوض یک پسر دو تا پسر بدهد.» پادشاه گفت: «هر شرطی باشد، قبول می کنم.» درویش یک سیب سرخ از توبره اش درآورد و به پادشاه داد و گفت: «این سیب سرخ را نصف می کنی، نصفش را خودت می خوری و نصف دیگرش را هم می دهی به زنت بخورد، بعد همان شب با او نزدیکی می کنی. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، خداوند به تو دو تا پسر خوب و دو قلو (digani، دیگنی، دوقلو) می دهد. اسم یکی را بگذار شاهزاده ابراهیم و دیگری را بگذار شاهزاده اسماعیل. شرط من هم این است که من پانزده سال دیگر برمی گردم، یکی از پسرها را می برم. یک پسر مال من و یکی هم مال تو.» پادشاه به قدری خوشحال شده بود که شرط را قبول کرد. بعد هم با خودش فکر کرد، کی مرده و کی زنده؟... شاید درویش تا پانزده سال دیگر بمیرد. درویش پادشاه را دعا کرد و رفت. پادشاه همان وقت به قصر رفت و حال قضیه را از اول تا آخر برای زنش گفت. زن پادشاه خیلی خوشحال شد. پادشاه سیب را نصف کرد، نصفش را خودش خورد و نصفش را هم داد به زنش و همان شب هم با او نزدیکی کرد. به حکم خدا همان شب نطفه بسته شد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، خداوند به پادشاه دو پسر زیبای دو قلو داد. حالا دیگر پادشاه می خواهد از خوشحالی پر در آورد و پرواز کند. پادشاه فرمان داد، همه شهر را چراغان کنند و تا هفت شبانه روز جشن (jans) گرفتند و هر چه گدا که در کشورش بود، همه را سیر کرد. اسم پسرها را هم همان طور که درویش گفته بود، یکی را شاهزاده ابراهیم گذاشتند و یکی را هم شاهزاده اسماعیل. پادشاه هیچ وقت از این پسرها جدا نمی شد. پسرها هم کم کم بزرگ و کلان می رفتند (رفتن به معنی شدن است.) و روز به روز قشنگ تر می شدند و هر دو هم یک شکل داشتند، به طوری که از هم ایرت (به محلی ayert، تشخیص) داده نمی شدند. پادشاه کم کم درویش را فراموش کرده بود تا شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل پانزده ساله شدند. یک روز دیدند که صدای آواز درویش بلند شد. پادشاه تا صدای درویش را شنید، لرزید و حالش به هم خورد. اما چاره نداشت، خودش شرط را قبول کرده بود. صدای درویش نزدیک (محلیneqzik، نزدیک) تر می شد تا این که آمد به در قصر پادشاه رسید. پادشاه از قصر بیرون رفت. درویش سلام داد و تعظیم کرد و گفت: «ای قبله عالم! من سر وعده ای که داده بودم، آمدم. امانت مرا بده تا ببرم.» پادشاه گفت: «ای درویش! این بچه ها پانزده سال است که پیش من هستند. من به آن ها آمخته (مانوس و انس گرفته) شده ام (در اصل رفته ام). چطور می توانم حالا از خودم جدا کنم؟» درویش گفت: «این حرف ها به درد من نمی خورد. من شرط کرده ام تو هم قبول کرده ای.» پادشاه گفت: «ای درویش تو هر قدر پول و طلا و جواهر بخواهی، به تو می دهم، پسر مرا نبر.» درویش گفت: «اگر پادشاهی ات را هم بدهی، ممکن نیست.» پادشاه دید درویش دست برنمی دارد و چاره ای هم ندارد به درویش گفت: «هر کدام از پسرها را می بری، ببر.» درویش دست شاهزاده ابراهیم را گرفت. پادشاه، شاهزاده ابراهیم را بغل کرد و بوسید و گریه کرد. بعد هم شاهزاده اسماعیل برادرش را بغل کرد و بوسید و گریه کرد. بعد شاهزاده ابراهیم با پادشاه و برادرش خداحافظی کرد و وقتی می خواست برود، به شاهزاده اسماعیل گفت: «این نهالی را که در جلو قصر کاشته ام، همیشه آب بده و مواظبت کن. هر وقت دیدی نهال پرمیج (permij، پژمرده) رفت، بدان که من ناخوش شده ام و بعد هم هر وقت دیدی برگ های نهال زرد شد و می ریزد، بدان که من در حال مردن هستم، خودت را به من برسان.» بعد درویش دست شاهزاده ابراهیم را گرفت و به راه افتادند. از شهر که بیرون رفتند، درویش جلو افتاد و شاهزاده هم پشت سرش. مقدار زیادی که از شهر دور شدند، شاهزاده ابراهیم دید یک سنگی از دور می غلتد (در اصل megella، مگله= می غلتد و غل می خورد.) و می آید تا آمد به نزدیک شاهزاده ابراهيم ایستاد. شاهزاده ابراهیم دید پهلوی سنگ نوشته: «این درویش نیست. این دیو است، جادوگر است. مواظب خودت باش.» شاهزاده ابراهیم تا این نوشته را خواند، سنگ به راه افتاد و رفت. بعد از مقدار زیادی که راه رفتند شاهزاده ابراهیم دید باز هم یک سنگ دیگر غل می خورد و می آید. سنگ به نزدیکی شاهزاده که رسید، ایستاد. دید روی سنگ نوشته اند: «وقتی رسیدی به خانه درویش، درویش به تو می گوید: «ذله ای (zelle، خسته) !برو بخسب.» اما تو نخوابی که او تو را جادو می کند و سنگ می شوی. بگو من خوابم نمی آید، بعد درویش خودش می خوابد. از خواب که برخاست یک دیگ کلان (بزرگ) روغن روی اجاق می گذارد، به تو می گوید: «بلند شو، برقص.» تو بگو من پسر پادشاهم، نرقصیده ام که رقص بلد باشم. تو اول برقص تا من یاد بگیرم، بعد من می رقصم. همین که درویش بلند شد، بر قصد خدا را یاد کن. در میان رقص، دست بینداز مچ پای درویش را بگیر و بیندازش میان دیگ روغن. بعد که درویش را انداختی، هوا تیره و تار می شود و صداهای رعد و برق می شنوی، هیچ نترس.» باز هم سنگ گلید (gellid، غلتید) و رفت. مقدار زیادی که راه رفتند، رسیدند به در یک باغ بزرگی. درویش دستش را میان ریشش برد و یک دسته آچر (Acar، آچار، کلید) بیرون آورد و در باغ را باز کرد و باز هم کلیدها را میان ریشش نهاد. درویش داخل باغ شد. پشت سرش هم شاهزاده ابراهیم داخل شد به باغ. رفتند و رفتند، رسیدند به یک چهارراه که یک قصر بزرگ در وسط آن چهارراه بود. درویش، در قصر را باز کرد. به اطاقی داخل شدند که تمام اثاث آن از طلا و نقره بود. چراغ های زیبا، تختخواب، فرش، پرده، همه چیزش چنان بود که شاهزاده ابراهیم در قصر خودشان ندیده بود. درویش به شاهزاده ابراهیم گفت: «ذله ای! برو بخواب.» شاهزاده ابراهیم گفت: «من خوابم نمی آید.» درویش خودش رفت روی تخت خوابید. به شاهزاده ابراهیم گفت: «مرا باد بزن تا بخوابم.» شاهزاده ابراهیم بالای سر درویش ایستاد و باد می زد تا درویش مست خواب شد. شاهزاده ابراهیم با خودش فکر کرد که این قصر که این قدر اطاق دارد، آیا در این اطاق ها (در اصل همه جا خانه آمده) چه چیز هست. بعد به یادش افتاد که درویش یک دسته کلید لای ریشش قایم کرد. آهسته دست دراز کرد، ریش درویش را جستجو کرد تا دسته آچار را پیدا کرد. کلیدها را برداشت و رفت که در اطاق ها را باز کند. در اطاق اول را که باز کرد، دید این اطاق پر از آهو است که همه سنگ شده اند. رفت در اطاق دیگر را باز کرد، دید در این اطاق همه آدم ها ایستاده اند، اما همه سنگ هستند. رفت در اطاق سوم را باز کرد، دید دو تا اسب قشنگ با زین و جل و دهنه و یراق، و یک شمشیر هم به پهلویش آویزان است ولی آن ها هم سنگ بود. رفت در اطاق چهارم را که باز کرد، دید در این اطاق هیچ چیزی نیست غیر از یک گودال پر از آب زرد. شاهزاده ابراهیم دستش را زد، دید آب این گودال سخت و محکم است. فهمید که این چشمه طلا است، حالا طلسم شده. شاهزاده ابراهیم ترسید در اطاق های دیگر را باز کند با خودش فکر کرد ممکن است درویش بیدار شود و ببیند که من نیستم، کلیدها هم نیست، آن وقت حتماً مرا خواهد کشت. همان دم برگشت، رفت بالا سر درویش. یواشکی آچارها را لای ریش درویش گذاشت و بادبزن را برداشت و بنا کرد به باد زدن. مدتی که گذشت درویش بیدار شد و رفت یکی از اطاق ها، یک دیگ بزرگ آورد روی اجاق گذاشت و مقداری زیاد روغن سبز رنگ هم توی دیگ ریخت و زیر دیگ را آتش کرد و بعد رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت: «حالا پاشو، برقص!» شاهزاده ابراهیم گفت: «من پادشاه زاده ام، من نرقصیده ام که رقص بلد باشم. تو اول برقص تا من یاد بگیرم.» درویش برخاست و مشغول پریدن و رقصیدن شد. همین که خوب گرم رقص شد، شاهزاده ابراهیم خدا را یاد کرد و دست انداخت ساق پای درویش را گرفت و بلند کرد و او را انداخت میان دیگ روغن. در این وقت هوا تیره و تار شد و یک صداهایی از هوا می آمد که زهره آدم آب می شد. شاهزاده ابراهیم اول خیلی ترسید، اما بعد نوشته پهلوی سنگ به یادش آمد که نوشته بود، نترسی، آن صداها و طوفان از بین می رود. همین طور هم شد. شاهزاده ابراهیم دید هوا کم کم صاف شد و صداها تمام شد. رفت سر دیگ. دید درویش در میان روغن نیست فقط همان دسته کلید دیده می شود. عصای درویش را برداشت، دسته کلیدها را از میان روغن بیرون کرد و گفت: «حالا بروم در همه اطاق ها را باز کنم، ببینم در اطاق ها چه هست.» رفت کلید انداخت در اطاق اول را باز کرد. دید، همه آن آهوها که سنگ شده بودند، همه زنده شده اند و در میان اطاق می گردند، تا شاهزاده ابراهیم را دیدند همه سرهاشان را گذاشتند روی پای او از قدرت خدا همه به زبان آمدند و گفتند: «تو آزاد کننده ما هستی. این دیو چند سال است که ما را طلسم کرده است، حالا ما همه به فرمان تو هستیم، هر چه تو بگویی ما همان کار را می کنیم.» شاهزاده ابراهیم گفت: «من به شما احتیاجی ندارم، همه تان آزاد هستید بروید.» آهوها گفتند: «پس از هر یک از ما، یک تار مو بگیر در دست تو باشد. هر وقت چند تا از ما را لازم داشتی، موهامان را آتش بزن، ما فوری حاضر می شویم.» شاهزاده ابراهیم از هر کدامشان یک مو کند و آن ها را رها کرد رفتند. بعد رفت در اطاق دیگر را باز کرد. دید این اطاق که پر از آدم های سنگ شده بود، حالا همه شان زنده شده اند. فهمید که این ها هم طلسم شده بودند، حالا که درویش مرده، این ها هم زنده شده اند. تا آن آدم ها شاهزاده ابراهیم را دیدند به دست و پایش افتادند و گفتند: «تو جان ما را خریده ای. ماها را دیو طلسم کرده بود. خدا خواسته بود که ما به دست تو آزاد بشویم. اکنون ما بنده تو هستیم، هر چه که تو حکم کنی ما اطاعت می کنیم.» شاهزاده ابراهیم به آن ها گفت: «شما هم آزاد هستید به هر جا که دلتان می خواهد بروید.» همه شاهزاده را دعا کردند و رفتند. شاهزاده ابراهیم رفت در اطاقی را که اسب ها بودند، باز کرد. دید، هر دو اسب زنده شده اند و در اطاق گردش می کنند تا شاهزاده ابراهیم را دیدند از قدرت خدا به زبان آمدند و گفتند: «این ديو ما را طلسم کرده بود. ما به دست تو از طلسم خلاص شدیم، حالا هم در اختیار تو هستیم.» یکی از اسب ها گفت: «من اسب بادی هستم.» آن اسب دیگر گفت: «من اسب آبی ام.» شاهزاده گفت: «اسب آبی، آزاد است برود.» اما به اسب بادی گفت: «تو باید بمانی که من بر تو سوار شوم و بروم پیش پادشاه که یقین حالا از غصه من دق کرده.» اسب بادی گفت: «ای شاهزاده ابراهیم! زود کارت را تمام کن که اینجا خانه دیو است. این دیو یک برادری دارد که هر چند وقت یک دفعه برای دیدن برادرش می آید. هنوز تا او نیامده از اینجا برویم که اگر او برسد و بفهمد که تو دیو را کشته ای، جان سالم بدر نمی بری.» شاهزاده ابراهیم رفت. زود زود در اطاق های دیگر را باز کرد و دید این اطاق ها هم پر از جواهر و طلا و چیزهای خوب است. بعد که همه اطاق ها را دید، آمد که اسب بادی را سوار شود، به یادش آمد که در اطاقی را که چشمه آب زرد داشت و طلسم شده بود، باز نکرده است. رفت در آن اطاق را هم باز کرد. تا دست زد به چشمه، دید دستش زرد شد. زود دست هایش را پاک کرد که معلوم نشود، اما کاکلش را در آب چشمه فرو کرد. کاکل و موهایش همه طلا شد. کلاهش را به سر گذاشت و خوب موها را به زیر کلاه کرد که دیده نشود. از اطاق چشمه طلا بیرون رفت که سوار اسب بادی بشود. اسب بادی گفت: «این راه ما پرخطر است. تو باید یک مشک آب با یک دسته جوالدوز و یک مشت نمک برداری، برویم.» شاهزاده ابراهیم آب و جوالدوز و نمک را برداشت و سوار شد و راه افتاد و رفت. چند قدمی که رفتند، دید هوا تیره و تار شد. اسب بادی گفت: «برادر دیو آمد. او حتماً از جادو فهمیده که برادرش کشته شده، آمده خبرگیری. خدا را یاد کن، بلکه از دست او خلاص شویم.» اسب بادی این را گفت و بنا کرد به چهار نعل رفتن. اما همان طور که از اسمش پیداست مثل باد می رفت. شاهزاده ابراهیم خیلی می ترسید، اسب بادی او را دلداری می داد. یک دفعه شاهزاده ابراهیم به پشت سرش نگاه کرد، دید دیو نزدیک است برسد. شاهزاده ابراهیم به اسب بادی گفت: «دیو آمد.» اسب بادی گفت: «برادر دیو می دانست که برادرش مرا طلسم کرده، حالا که دید تو سوار من شده ای، فهمید که تو برادرش را کشته ای، می آید که قصاص بگیرد.» شاهزاده ابراهیم گفت: «حالا چه کار کنم؟» اسب بادی گفت: «دسته جوالدوز را بینداز پشت سرت.» همین که شاهزاده ابراهیم دسته جوالدوز را انداخت، دید یک بیابانی همه زیل و زوال (تیغ و خار = zil o- zoval) شد و به قدری چقه (ceq، چق= انبوه) و انبوه است که چغوک (cegok = گنجشک) از لای بته هایش نمی تواند بپرد. برادر دیو به بته های خار گیر کرد و دست ها و پاهایش همه مجروح شد اما به هر جان کندنی بود، خودش را خلاص کرد و نزدیک بود به شاهزاده ابراهیم برسد که اسب بادی گفت: «حالا آن یک مشت نمک را بریز.» شاهزاده ابراهیم مشت نمک را ریخت، یک دفعه یک بیابانی همه نمکزار شد. در این وقت دیو با پاهای پرجراحت به نمکزار رسید که از بس که به خارها کشیده شده بود، همه آش و لاش بود. حالا نمک زخم ها را می سوزاند. داد و هوار دیو بالا رفت. برادر دیو هر طور بود، خودش را از میان نمک ها کشید بیرون و نزدیک بود که برسد. اسب بادی گفت: «حالا مشک آب را سرازیر کن.» شاهزاده ابراهیم همین که خواست مشک آب را سرازیر کند، دستپاچه شد. می خواست به پشت سر خالی کند، در مشک باز شد و به جلو اسب خالی شد. یک مرتبه یک دریای بزرگی در جلو آن ها درست شد. اسب بادی گفت: «ای داد و بیداد! حالا چکار کنم؟ من اسب بادی هستم، چطور می توانم از این دریا بگذرم؟» به شاهزاده ابراهیم گفت: «خدا را ياد كن، من خودم را به دریا می زنم.» شاهزاده ابراهیم خدا را یاد کرد و اسب خودش را به دریا زد. حالا دیو هم در پشت سر آن ها است، اما زخم پاهایش و نمکی که به زخم هایش خورده، یک کمی او را از حال انداخته. اسب بادی از شاهزاده ابراهیم پرسید که: «آیا دیو می آید؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «می آید اما مثال اول نمی تواند.» اسب بادی گفت: «در میان این دریا یک گردابی است و میان گرداب یک آسیابی است. من از کنار گرداب رد می شوم، اما دیو نابلد است، به گرداب می افتد، بعد هم به زیر سنگ آسیاب می رود. تو باید نگاه کنی، اگر خون بیرون شد، بدان که دیو به زیر سنگ آسیاب کشته شده. اگر هم دیدی که کف بالا آمد، بدان که دیو خلاص شده و دارد می آید به ما می رسد و دیگر کار ما تمام است.» شاهزاده ابراهیم همین طور (به لهجه محل: همی ساخ = hamisax) به پشت سر نگاه می کرد. دید دیو هی به زیر آب می رود و هی بالا می آید. یک وقت دید که دیو رفت به زیر آب اما بیرون نشد یک کمی که گذشت، دید خون بالا آمد. به اسب بادی گفت: «دریا پرخون شد.» اسب بادی گفت: «دیو کشته شد و ما خلاص شدیم.» شاهزاده ابراهیم، شکر خدا را به جا آورد و اسب بادی را هی کرد. رفتند تا از دریا بیرون رفتند. مقدار زیادی که رفتند، شاهزاده ابراهیم دید، یک باغ بزرگی است و یک قصر در وسط باغ دیده می شود. هنوز دور بودند. از اسب پیاده شد و به اسب بادی گفت: «من تنها می روم به این باغ که ببینم از کیست و چه کسی در اینجا هست، دستی (عمدا و عامدا) پیاده می روم که مرا نشناسند.» یک مو از اسب بادی کند و اسب بادی را رها کرد و رفت. خودش هم به راه افتاد به طرف باغ رفت. دید این باغ یک در بزرگی دارد و در آن هم باز است. آرام آرام، همان خیابان روبه رو را گرفت و رفت. یک وقت دید یکی صدا می زند و می گوید: «تو کیستی؟ چکار داری؟» شاهزاده ابراهیم ایستاد، دید یک پیرمردی است. پیرمرد به شاهزاده ابراهیم گفت: «ای جوان نمی دانی این باغ پادشاه است. تو برای چه بدون اجازه داخل شدی؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «من شاگردت می شوم و هر کاری هم به من بدهی به انجام می رسانم.» شاهزاده ابراهیم پیش پیرمرد ماند و روزها در باغ کار می کرد تا یک روز پیرمرد به شاهزاده ابراهیم گفت: «امروز دخترهای پادشاه به باغ می آیند، تو باید برای آن ها گل جمع کنی.» صباش (saba، فردا) که شد، دخترهای پادشاه هر سه تاشان با کنیزهاشان به باغ آمدند. تا چشم شاهزاده ابراهیم به دخترها افتاد، یک دل نه صد دل عاشق دختر کوچک شد. دخترهای پادشاه در باغ می گشتند و بازی می کردند و قهقهه می زدند. باغبان پیر به شاهزاده ابراهیم گفت: «حالا برو برای هر کدامشان یک دسته گل قشنگ بکن و با نخ دسته کن و ببند و بده به آن ها.» شاهزاده ابراهیم رفت، سه دسته گل قشنگ جمع کرد و دسته کرد و با نخ بست. اما دسته گل دختر کوچک را با نخ نبست، یواشکی رفت به یک کنار باغ و یک موی طلا از سرش کند و دور دسته بست. بعد رفت پیش دخترهای پادشاه و به هر کدام از آن ها یک دسته گل داد. آن دسته ای را هم که با موی طلا بسته بود، به دختر کوچک داد. دختر کوچک نگاه کرد، دید نخ دسته گل او طلاست، فهمید یک حسابی هست. چندی که گذشت، دسته گلش را انداخت به یک کناری و به شاهزاده ابراهیم گفت: «ای شاگرد باغبان! من دسته گلم را گم کردم، برو یک دسته دیگر برای من گل بکن.» شاهزاده ابراهیم گفت: «به چشم!» و بعد رفت که گل جمع کند. در این حال دختر کوچک پادشاه از دور مواظب او بود. به هر طرف که می رفت تا گل بکند، دختر کوچک در بین درخت ها قایم می شد تا که دسته گل را جمع کرد. شاهزاده ابراهیم رفت به کناری که موی طلا از سرش بکند، دختر کوچک دید که شاگرد با غبان کلاهش را برداشت و یک موی طلا از کاکل خود کند. دختر کوچک دید همه موهای شاگرد باغبان طلا است. ماتش زد و بعد یک مرتبه بیرون آمد و رفت پیش شاهزاده ابراهیم و گفت: «راستش را باید بگویی تو کیستی؟» شاهزاده ابراهیم دید چاره ای ندارد، حال و حکایت خودش را از اول تا آخر برای دختر پادشاه گفت و در آخر هم گفت که :من عاشق تو شده ام، برای همان بود که گل تو را با نخ طلا بستم.» دختر کوچک پادشاه گفت: «من هم تو را می خواهم، چون تو پسر پادشاهی به این رشیدی و خوبی هستی. حالا من بروم که خواهرانم پی من می گردند.» این را گفت و رفت. شاهزاده ابراهیم باز کاکل هایش را زیر کلاهش دسته کرد و قایم کرد. دخترهای پادشاه یک چندی در باغ گردش کردند و بعد هم با کنیزانشان برگشتند و رفتند به قصر پادشاه. چند مدتی که گذشت، یک روز این دختران پادشاه دور هم جمع شدند و گفتند: «این پدر ما هیچ به فکر شوهر دادن ما نیست. ما داریم پیر می شویم، باید فکری به حال خودمان بکنیم.» قرار گذاشتند سه تا خربزه بفرستند پیش پادشاه. یکی آب لیت (ablit، آب لمبو) یعنی دختر بزرگ، یکی هم رسیده یعنی دختر وسطی، یک خربزه هم الخته (alexta، کال و نارس) باشد، یعنی دختر کوچک که تازه رسیده و وقت خوردن اوست. دخترها این سه دانه خربزه را دادند به یکی از کنیزهاشان و او را فرستادند نزد پادشاه، و پیغام دادند که ما مثل همین خربزه ها شده ایم، برای ما فکر شوهر کن. پادشاه که خربزه ها را دید و پیغام را شنید، به فکر فرو رفت. وزیر را خواست و حال و قضیه را برای وزیر تعریف کرد و گفت: «چاره این کار چیست؟» وزیر گفت: «مردم همه جمع بشوند، دخترهای قبله عالم هر کس را پسندیدند، پادشاه دختر به همان شخص بدهد.» پادشاه قبول کرد و به وزیر گفت: «بگو مردم جمع بشوند.» وزیر جارچی فرستاد در شهر جار کشیدند که پادشاه فرمان داده که صبا همه در جلو قصر جمع بشوند. فردا تمام مردم شهر آمدند جلو قصر پادشاه، یکجا جمع شدند. روز قبل دختر کوچک، مخفیانه یکی از کنیزهاش را فرستاد به باغ، نزد شاهزاده ابراهیم و پیغام فرستاد که صبح زود خودت را برسان جلو قصر. شاهزاده ابراهیم، صبح برای این که شناخته نشود، یک شکمبه گوسفند پیدا کرد و از باغبان اجازه اش را گرفت و گفت: «من دلم تنگ شده، امروز به شهر می روم.» شکمبه گوسفند را به سرش کشید که یعنی او کل است و آمد جلو قصر. از این طرف بشنو که پادشاه به دخترها اجازه داد که بیایند به ایوان قصر، هر کس را پسندیدند، همان شوهرشان باشد. دخترها آمدند، پادشاه خودش هم رفت به ایوان و گفت: «ای مردم! دخترهایم هر کدامتان را پسندیدند، زن همان بشوند.» بعد فرمان داد یک سبد سیب آوردند و به دختر بزرگ گفت: «یک سیب بردار. هر کدام از آن ها را به شوهری قبول داری، سیب را به او بزن.» دختر بزرگ یک سیب برداشت، زد به پسر وزیر. پادشاه، پسر وزیر را خواست بالا. پسر وزیر رفت به ایوان، پیش دختر بزرگ ایستاد. بعد پادشاه به دختر وسطی گفت: «حالا تو یک سیب بردار، به هر کس که دلت می خواهد، بزن.» دختر وسطی هم یک سیب برداشت و زد به پسر وکیل. پادشاه، پسر وکیل را خواست بالا. پسر وکیل رفت به ایوان، پشت دختر وسطی ایستاد. بعد پادشاه رو کرد به دختر کوچک و گفت: «حالا تو یک سیب بردار بزن.» دختر کوچک یک سیب برداشت و زد به شاهزاده ابراهیم. مردم نگاه کردند، دیدند سیب به یک جوان کلی (kal، کچل) خورد. پادشاه خیلی اوقاتش تلخ شد. رو کرد به دختر کوچکش گفت: «تو مگر کور بودی، که سیبت را به او زدی؟ او یک کل فقیر بدبختی است. یک سیب دیگر بردار، بزن به هر کسی که می خواهی.» دختر کوچک یک سیب دیگر برداشت و راست زد به شاهزاده ابراهیم. مردم باز هم نگاه کردند، دیدند سیب به همان آدم کل خورد. باز هم پادشاه خیلی اوقاتش تلخ شد. نهیب زد به دخترش که :این چه رسوایی است که تو پشت سر هم نمی فهمی سیبت را به کجا می زنی؟ یک سیب دیگر بردار بزن.» باز هم دختر کوچک یک سیب دیگر برداشت و راست زد به وسط سینه شاهزاده ابراهیم که پا دشاه دیگر از «دین و درگا» (din-o darga، از دین و درگا به در رفتن یعنی از جای شدن و از کوره در رفتن) به در رفت و از روی قهر و غضب گفت: «معلوم می شود تو لیاقت همان کل را داری، برو نزد شوهرت که من عار دارم او را بیاورم اینجا.» دختر حالا به قدری خوشحال است که اصلاً حرف های پدرش به یادش نمی آید. از قصر آمد پایین رفت، پیش شاهزاده ابراهیم. مردم همه ماتشان زده و انگشت به دهان مانده اند که این دختر کوچک پادشاه برای چه این طور کرد؟ مردم با خودشان می گفتند: «آدم قحط بود؟ این همه جوان های نازنین در پای قصر ایستاده اند، دختر کوچک پادشاه یک کلی را شوهر خودش قرار می دهد.» دختر بزرگ و دختر وسطی پادشاه هم از خواهر کوچکشان قهر کردند و گفتند: «این خواهر کوچک آبروی ما را برد.» پسر وزیر، دست دختر بزرگ پادشاه را گرفت و برد. پسر وکیل هم دست دختر وسطی را گرفت و رفتند. حالا شاهزاده ابراهیم مانده در میدان، نمی داند دختر پادشاه را به کجا ببرد. آخر پادشاه دلش به رحم آمد به نوکرهایش گفت: «سر طویله را بدهید به دختر کوچک، برود با شوهرش در آن جا بنشیند.» شاهزاده ابراهیم چیزی نگفت و دست دختر پادشاه را گرفت و رفت به سر طویله. چند روزی که گذشت، پادشاه ناخوش شد. حکیم ها دوا و درمان کردند، فایده نداد. پادشاه هم روز به روز تحلیل می رفت. آخر یک پیرزنی گفته بود: «داروی درد پادشاه، گوشت آهو است.» دختر کوچک که به احوالپرسی پادشاه رفته، این خبر را به شاهزاده ابراهیم داد که فردا نوکرها می روند به شکار آهو برای پادشاه. شاهزاده ابراهیم شبگیر (sabgir، سحرگاه و صبح زود) برخاست، یک چوب برداشت و مثل بچه به چوب سوار شد و گفت: «این اسب منست. من می روم برای پادشاه به شکار آهو.» مردم می خندیدند، می گفتند: «این کل، دیوانه بی عقلی است.» شاهزاده ابراهیم تا از شهر بیرون شد، فوری موی اسب بادی را آتش زد. اسب بادی حاضر شد. شاهزاده ابراهیم سوار شد و همین که میدانی از شهر دور شد، ایستاد. موی آهوهایی را که در خانه دیو از سر آن ها کنده بود، آتش زد. آهوها همه حاضر شدند. به آهوها گفت: «همه تان در همین جا بایستید.» خودش هم سوار اسب بادی در کنار آن ها ایستاد. از آن طرف بشنو، نوکرهای پادشاه بیرون شده اند به گشتن دنبال آهو که شکار کنند. همه جا را به هم زدند، یک آهو پیدا نکردند. همین طور که می گشتند، دیدند یک سوار دیده می شود. نزدیک آمدند، دیدند یک گله آهو در جلو این سوار خوابیده. نوکرهای پادشاه پرسیدند: «این آهوها مال تو هستند؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «بلی از منند.» در این حال شاهزاده ابراهیم، شکمبه را از سرش برداشته و سوار اسب است و او را نمی شناسند. نوکرها گفتند: «یکی را به ما بفروش که برای پادشاه ببریم. پادشاه ناخوش است.» شاهزاده ابراهیم گفت: «من آهو فروش نیستم اما چون برای بیمار می خواهید، مجانی می دهم، آن هم به یک شرط، که خودم آهو را سر ببرم و بعد هم کله پاچه اش مال خودم باشد.» نوکرها پذیرفتند. شاهزاده ابراهیم از اسب پیاده شد و یکی از آهوها را آورد خواباند که سرش را ببرد. یواشکی در گوشش گفت: «همه گوشتت تلخ باشد، جز کله پاچه ات.» این را گفت و سر آهو را برید و کله پاچه را جدا کرد، برداشت و تنه آهو را داد به نوکرهای پادشاه. همین که آن ها رفتند، باز هم از آهوئی یک مو کند و آهوها را رها کرد. آهوها رفتند. بعد آمد تا نزدیک شهر، آن جا یک مو از اسب بادی کند و اسب را هم رها کرد و دوباره شکمبه را به سرش کشید و چوبش را سوار شد و رفت و کله پاچه آهو را هم در توبره اش گذاشت و آمد به شهر. رفت به همان سرطبیله (طوله) به زنش گفت: «این کله پاچه را بگیر، پاک کن و بار کن.» حالا از آن طرف بشنو. نوکرها، آهو را که بردند، دادند به آشپزباشی تا برای پادشاه غذا پخته کند. از هر جای بدن آهو گوشت جدا کردند و پختند، دیدند از تلخی نمی شود خورد. متحیر مانده بودند. شاهزاده ابراهیم از آبگوشت کله پاچه، یک قدح پر کرد با گوشت سر آهو داد به زنش و گفت: «این را ببر برای پدرت و بگو این از کله پاچه همان آهوست. شوهرم امروز از شهر بیرون رفته بود. یک سواری این کله پاچه را از روی ترحم به او داده.» وقتی که دختر پادشاه می خواست بادیه آبگوشت را ببرد، شاهزاده ابراهیم یک تَرس (tars، پهن و پشکل) اسب در میان کاسه انداخت. وقتی دختر پادشاه کاسه آبگوشت را برد و شرح کله پاچه را گفت، پادشاه گفت: «گوشت این آهو همه اش تلخ بود، حتما کله پاچه اش هم تلخ است!» دختر پادشاه گفت: «نه، کله پاچه اش شیرین است و برای همین هم هست که ما آوردیم شما از این آبگوشت بخورید، بلکه خوب شوید.» این را گفت و کاسه را پیش پادشاه نهاد. پادشاه وقتی خواست بخورد، دید یک ترس اسب در میان کاسه است. گفت: «این چیست؟» دختر پادشاه گفت: «ای پدر چکار کنم، جای ما در سر طویله است. این پشگل در آن جا افتاده، تاریک بوده، متوجه نشده ایم.» بعد پشگل را از آبگوشت خارج کرد. پادشاه آبگوشت را خورد و خیلی خوشش آمد و گفت: «تا حالا آبگوشتی به این خوبی نخورده بودم.» پادشاه صبا پس صبا حالش خوب شد و خیلی از دختر کوچک ممنون شد و دستور داد که جای آن ها را عوض کنند (در اصل alis، الیش کردن، عوض کردن) و یکی از قصرهایش را داد که بروند آن جا. شاهزاده ابراهیم و زنش از سر طویله رفتند در قصر نشستند. مدتی که گذشت، دشمنان پادشاه لشکر کشیدند، آمدند به جنگ پادشاه. پادشاه هر دو دامادش را با لشکر فرستاد به مقابل آن ها اما نتوانستند با دشمن بجنگند. نزدیک بود شکست بخورند که شاهزاده ابراهیم شکمبه را به سرش کشید و باز هم چوبش را سوار شد و رفت. باز هم مردم او را مسخره می کردند. شاهزاده ابراهیم می گفت: «من با همین اسبم به جنگ می روم.» شاهزاده ابراهیم همین که رسید به کنار شهر، رفت به یک مخفیگاه و فوری موی اسب بادی را آتش زد. اسب بادی حاضر شد. شاهزاده ابراهیم فوری شکمبه را از سرش برداشت و به اسب بادی سوار شد و شمشیر کشید و به دشمن حمله کرد. اسب بادی مثل باد می پرید. شاهزاده ابراهیم لشکر دشمن را متلاشی کرد. دامادهای پادشاه و وزیر و وکیل و سردارهای لشکر، همه را بهت زده بود که این کی بود آمد به کمک ما؟ لشکر دشمن بعضی کشته شدند و بعضی فرار کردند. دامادها و لشکر پادشاه رفتند، دور شاهزاده ابراهیم را گرفتند. همه گفتند: «تو خون ما را خریدی! تو کیستی؟ تو را ما می بریم پیش پادشاه تا به تو خلعت بدهد.» شاهزاده ابراهیم پذیرفت و همه به راه افتادند، آمدند نزد پادشاه و حال قضیه را از اول تا آخر برای پادشاه گفتند. پادشاه خیلی خوشحال شد که لشکر دشمن شکست خورد. بعد از شاهزاده ابراهیم پرسید: «تو از کجا می آیی و به چه جهت به ما کمک کردی؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «من پسر فلان پادشاهم و اسمم شاهزاده ابراهیم است.» پادشاه گفت: «تو چطور تنها از شهر خودت آمدی به اینجا؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «من مدتی است که در کشور شما هستم.» پادشاه گفت: «تا حالا در کجا بودی که ما تو را ندیدیم؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «شما مرا بسیار دیده اید.» شاه خیلی تعجب کرد و گفت: «من اصلاً سر در نمی آورم.» شاهزاده ابراهیم دید الان وقت آن است که خودش را بشناساند. گفت: «ای قبله عالم! من همان داماد کوچک شما هستم که شما مرا به سر طویله راه دادید.» پادشاه باور نمی کرد، فرستاد پی دخترش. دختر کوچک پادشاه آمد. پادشاه از دخترش پرسید: «شوهرت کجاست؟» دختر گفت: «شوهر من همین است که روبه روی شما ایستاده.» پادشاه متحیر مانده بود. شاهزاده ابراهیم از اول که درویش را آورده بود تا کشتن درویش که همان دیو بود و برادر دیو تا آخر همه را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه خیلی خوشحال شد و او را بغل کرد و بوسید و گفت: «من تو را نشناختم و به تو خیلی بی احترامی کردم. تو برای چه از روز اول خودت را به من معرفی نکردی؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «صاحب آهوها هم من بودم، اسب سواری هم که گوشت آهو به نوکرهای شما داد، من بودم.» پادشاه خیلی خوشحال شد و گفت: «به جای این که تو را نشناختم و احترام نگذاشتم، حالا فرمان می دهم تمام شهر را چراغان کنند و تمام مردم تو را بشناسند.» بعد از چند روز که شهر را چراغان کردند و جشن گرفتند، شاهزاده ابراهیم از پادشاه اجازه گرفت که برود پیش پدرش و خبری بگیرد و گفت: «از وقتی که درویش مرا برد، آن ها از حال من بی خبر هستند و غصه می خورند.» پادشاه به او اجازه داد. شاهزاده ابراهیم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند شبانه روز، یک روز طرف عصر بود، رسید به چند تا اطاق و یک چشمه آب. شاهزاده ابراهیم با خودش گفت: «امشب را در همین اطاق ها بمانم، صبا برخیزم بروم.» در این اثنا دید یک پیرزنی از اطاق ها بیرون آمد و گفت: «ای جوان کجا می روی؟» شاهزاده ابراهیم گفت: «می روم به ولایتم.» پیرزن گفت: «آفتاب غروب است، امشب اینجا بخواب، شبگیر بلند شو برو.» شاهزاده ابراهیم که ذله بود از خدا می خواست. جلو رفت و اسب را در کناری بست و رفت به اطاق. پیرزن برای شاهزاده ابراهیم نان و غذا برد. بعد گفت: «رختخوابت را توی آن اطاق پهن کرده ام، برو بخواب.» شاهزاده ابراهیم برخاست رفت به اطاقی که پیرزن نشان داده بود. به محض این که داخل اطاق شد، ناگهان دید زیر پایش خالی شد و افتاد به یک چاه چقر(coqqor، گود و عمیق). آه و ناله اش به آسمان رفت. نگاه کرد دید دور چاه، همه اش شمشیر و نیزه زده اند. همین طور که شاهزاده ابراهیم به چاه افتاد، بدنش چاک چاک شد. شاهزاده ابراهیم یک وقت دید پیرزن لب چاه ایستاده و می خندد بعد. به شاهزاده ابراهیم گفت: «حالا چطوری؟ دو تا پسر مرا کشتی، من دستی آمدم سر راه تو که خون پسرهایم را از تو بگیرم.» شاهزاده ابراهیم گفت: «پسرهای تو کی بودند که من آن ها را کشته ام؟» پیرزن گفت: «همان درویشی که تو را آورد و همان پسر دیگرم که توی دریا زیر سنگ آسیاب رفت.» شاهزاده ابراهیم فهمید که این پیرزن مادر هر دو تا دیو است. شاهزاده ابراهیم هر چه التماس و درخواست کرد به دردش نخورد. پیرزن گفت: «در همین چاه باید این قدر بمانی تا زجرکش بشوی. زخم هایت هم دوا ندارد. دوای آن ها دست منست که در طاقچه همین اطاق گذاشته ام. تو همین طور که دوا نزدیکت هست، می میری.» این را گفت و از لب چاه رفت. از آن طرف بشنو از شاهزاده اسماعیل. شاهزاده اسماعیل دید نهالی که شاهزاده ابراهیم کاشته پرمیج شد و روز دیگر دید که بلگاش (balgas برگ هاش) زرد شد و می خواهد بریزد. فوری رفت پیش پادشاه و گفت: «برادرم حتماً در حال جان کندن است. اجازه مرا بده، بروم ببینم چه بلایی به سرش آمده.» پادشاه خیلی غصه دار رفت و چند نفر از سوارهای خوب خودش را همراه شاهزاده اسماعیل کرد. شاهزاده اسماعیل و همراهانش از شهر خارج شدند و یک منزل که رفتند، شاهزاده اسماعیل دید یک سنگی مگله و می آید. سنگ تا رسید به شاهزاده اسماعیل ایستاد. شاهزاده اسماعیل دید پهلوی سنگ نوشته که: «برادر تو به دست مادر دیو که خانه اش در سر راه توست، به چاه افتاده. تو هم بروی، تو را هم می کشد. مواظب خودت باش.» سنگ باز گلید و رفت. مقدار زیادی که راه رفتند، دوباره شاهزاده اسماعیل دید که یک سنگ مگله و می آید. ایستاد تا سنگ رسید. دید پهلوی سنگ نوشته: «مادر دیو طلسم است، کشته نمی شود، مگر این که به جلد یک حیوانی برود.» سنگ گلید و رفت. شاهزاده اسماعیل از این سنگ ها و نوشته ها حیران مانده بود. اما خدا را شکر کرد. همین طور که می رفتند، شاهزاده اسماعیل دید چند تا اطاق دیده می شود، با نوکرهایش به طرف اطاق ها راندند. رفتند تا رسیدند به اطاق ها. شاهزاده دید یک پیرزنی از اطاق ها بیرون آمد و آمد جلو و گفت: «ای جوان کجا می روی؟» شاهزاده اسماعیل گفت: «من یک غریبم، با رفقای خودم می روم به ولایتم» پیرزن گفت: «حالا غروب است و وقت رفتن نیست. امشب اینجا بمانید، صبح زود حرکت کنید.» شاهزاده اسماعیل گفت: «عیب ندارد، تو یک جایی نشان بده تا ما اسب هایمان را ببندیم.» پیرزن گفت: «ببرید آن طرف، سر آخورها ببندید.» شاهزاده اسماعیل با نوکرهایش رفتند اسب هایشان را بستن. پیرزن گفت: «حالا بیایید به اطاق داخل شوید.» شاهزاده اسماعیل با نوکرهایش آمدند. پیرزن از جلو و آن ها از پشت سر داخل شدند. پیرزن به شاهزاده اسماعیل گفت: «من بروم برای شما نان و غذا بیاورم.» رفت و یک مجمعه نان و غذا آورد و پیش آن ها نهاد و رفت. شاهزاده اسماعیل با نوکرهایش مشغول غذا خوردن شدند که شاهزاده اسماعیل بوی برادرش را شنید و به نوکرهایش گفت: «بوی برادرم به مشامم می خورد.» شاهزاده اسماعیل از بچگی بوی برادرش را می شناخت. در همان قصر پادشاه هم که بودند اگر شاهزاده ابراهیم به جایی می رفت، شاهزاده اسماعیل می دانست او در کجاست. شاهزاده اسماعیل از برادرش حرف می زد که دید یک گربه ای داخل اطاق شد و آمد در کنار مجمعه نشست. شاهزاده اسماعیل برای گربه یک لقمه نان انداخت. گربه لقمه را خورد و سرش را بالا گرفت و به شاهزاده اسماعیل نگاه کرد. شاهزاده اسماعیل تا چشمش به چشم های گربه افتاد، دید عیناً چشمه ای پیرزن است. همان لحظه نوشته روی سنگ یادش آمد، فهمید که پیرزن به جلد گربه رفته. مجال نداد، شمشیر را کشید و زد گربه را دو شقه کرد. در این لحظه هوا تیره و تار شد و بعضی صداها از آسمان می آمد که زهره انسان آب می شد. بعد از مدتی که کم کم هوا خوب شد و صداها تمام شد، شاهزاده اسماعیل دید پیرزن در کنار اطاق افتاده و دو نیمه شده. فوری خدا را شکر کرد و به نوکرها گفت: «بلند شوید اطاق ها را جستجو کنیم که هر بلایی سر برادرم آمده به دست همین پیرزن بوده.» نوکرها هر کدام یک اطاق را جستجو کردند. شاهزاده اسماعیل هم به اطاقی که بوی برادرش از آن طرف می آمد رفت. تا داخل اطاق شد، بوی برادرش بیشتر شد، فهمید هر چه هست در همین اطاق است. اما چاه پیدا نبود، ناگهان صدای ناله ای شنید. خوب که دقت کرد دید از زیر فرش اطاق صدا می آید. فرش را کنار زد، دید یک چاه تاریک گودی است. نگاه کرد دید ته چاه تاریک است، چیزی دیده نمی شود. صدا زد: «برادر! شاهزاده ابراهیم!» شاهزاده ابراهیم که فقط نفسی ازش باقی مانده بود، صدای برادرش را شناخت. از ته چاه یک ناله ضعیفی کرد و گفت: «برادرم به دادم برس که مردم.» شاهزاده اسماعیل نوکرها را صدا زد آمدند و یک ریسمان به کمرش بست و سر ریسمان را داد به دست نوکرها و گفت: «آهسته آهسته مرا رها کنید، بروم پایین.» همین که به ته چاه رسید، دید که کناره های چاه همه شمشیر و نیزه است و بدن برادرش هم تکه تکه شده و دیگر رمقی که گپ (gap، حرف) بزند، ندارد. شاهزاده ابراهیم به هر تل و ولی (tal val، رنج و زحمت) بود، به برادرش حالی کرد که به من دست نزن که می میرم و گفت: «تو برو بالا، یک دارویی در طاقچه همین اطاق هست، دوای زخم های من همان است. بیاور، به زخم های بدن من بمال.» شاهزاده اسماعیل، شمشیرها و سرنیزه ها را از کناره های چاه کند و انداخت و صدا زد و به نوکرها گفت: «مرا بالا بکشید.» بالا که آمد رفت کنار طاقچه اطاق به همان نشانه ای که شاهزاده ابراهیم داده بود، دارو را پیدا کرد و دوباره برگشت. آمد ریسمان را به کمرش بست و به نوکرها گفت: «کم کم مرا پایین بدهید تا بروم.» رفت پایین تا به ته چاه رسید. دوا را که یک روغن سیاهی بود به زخم های شاهزاده ابراهیم مالید و فوری زخم های شاهزاده ابراهیم خوب شد. برادرها دست به گردن هم انداختند و گریستند. بعد شاهزاده اسماعیل گفت: «تو جان نداری، من تو را به پشت می گیرم بالا می برم.» شاهزاده اسماعیل، شاهزاده ابراهیم را به دوش گرفت و نوکرها را صدا زد و گفت: «طناب را بکشید.» نوکرها همگی طناب را گرفتند و کشیدند و به هر زحمتی بود آوردند بالا. تا چشم نوکرها به شاهزاده ابراهیم افتاد، خودشان را به پای شاهزاده انداختند و گفتند: «خدا را شکر که توانستیم شما را از این جا نجات بدهیم.» شاهزاده اسماعیل گفت: «برویم سوار شویم و برویم.» آمدند که اسب ها را سوار شوند، شاهزاده اسماعیل به یادش آمد که آن داروی سیاهرنگ را بردارند. گفت: «مادرمان به قدری در فراق تو گریه کرده که چشم هایش کور شده، از این دارو بمالیم تا بینا شود.» دارو را برداشتند و سوار شدند و به طرف شهر خودشان راه افتادند. چند شبانه روز که رفتند، رسیدند به شهر خودشان و یکسر رفتند نزد پادشاه. دربان ها به پادشاه خبر دادند که پسرهایت آمدند. پادشاه از قصر خارج شد، دید شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل دارند از اسب ها پایین می آیند. تا پادشاه را دیدند، رفتند به طرف پادشاه. شاهزاده ابراهیم خودش را به آغوش پدرش انداخت. به قدری گریه کردند که از هوش رفتند بعد که به هوش آمدند، رفتند به قصر. مادر شاهزاده ابراهیم که چشمهایش کور شده بود، صدای او را می شنفت اما خودش را نمی دید. شاهزاده اسماعیل از آن روغن سیاه به چشم های مادرش کشید و فوری خوب شد، تا چشمش به پسرش افتاد از هوش رفت. بعد از مدتی به هوش آمد. آن وقت شاهزاده ابراهیم را در آغوش گرفت و با هم گریستند. بعد پادشاه از شاهزاده اسماعیل پرسید که :تا کجا رفتید و شاهزاده ابراهیم را کجا پیدا کردید؟» شاهزاده اسماعیل از اول تا آخر همه را گفت و گفت: «وقتی که شاهزاده ابراهیم در چاه افتاد، مثل یک لنده (londe) گوشت بود که به ضرب و زور، نفسش در می آمد. آن داروی سیاه او را زنده کرد.» بعد پادشاه از شاهزاده ابراهیم پرسید. شاهزاده ابراهیم از اول که درویش او را برد تا وقتی که به چاه افتاد، مو به مو برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه شکر خدا را به جا آورد که دوباره پسرش را به او بخشیده بعد پادشاه دستور داد به همه فقرای شهر پول و لباس بدهند. بعد هم تا چند روز جشن بگیرند. بعد شاهزاده ابراهیم به پادشاه گفت: «اکنون زن من چشم به راه من است، باید بروم او را بیاورم.» پادشاه فرمان داد، قشون حاضر شد. چند هزار سوار با شاهزاده ابراهیم همراه کرد، رفتند به طرف شهر پادشاهی که شاهزاده ابراهیم دخترش را به زنی گرفته بود. بعد از چند شبانه روز رسیدند به شهر. آن ها به پادشاه خبر دادند که دامادت آمد. پادشاه با قشون به پیشواز رفت و شاهزاده ابراهیم را بغل کرد و بوسید و با عزت و احترام زیاد او را به شهر آورد. شاهزاده ابراهیم با لشکریانش چند روز پیش پادشاه ماندند که خستگی راه از تنشان بیرون برود. بعد از پادشاه اجازه گرفت و زنش را برداشت و به طرف شهر خودش به راه افتادند. از این طرف هم چند روز در راه بودند تا رسیدند به نزدیک شهر خودشان. شاهزاده اسماعیل خبر شد و از شهر برای پیشواز برادرش بیرون رفت. پادشاه هم از آمدن پسر و عروسش خیلی خوشحال شد و دستور داد شهر را چراغان کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و بعد هم به خوبی و خوشی زندگی کردند. اوسنه ما به سر رسید، کلاغ به خانه ش نرسید.